♥yourland♥

♥yourland♥

كاخي كه غارت شد،در عجب ماندم چطور تا كنون پا برجاست

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 102
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 107
بازدید ماه : 450
بازدید کل : 52053
تعداد مطالب : 42
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1


شعر احمدك(خسرو گلسرخي)

 

معلم چو آمد به ناگه، كلاس

چو شهري فرو خته خاموش شد

 

سخن هاي ناگفته در مغزها

به لب نا رسيده فراموش شد

 

معلم ز كار مداوم مدام

غضبناك و فرسوده و خسته بود

 

جوان بود و در عنفوان شباب

جواني از او رخت بربسته بود

 

سكوت كلاس غم آلود را

صداي درشت معلم شكست

 

بيا احمدك درس ديروز را

بخوان تا ببينم كه سعدي چه گفت

 

زجا احمدك جست و بند دلش
بدين برخيز بانگ ناگه گسست

 

ولي احمدك درس ناخوانده بود

مگر آنچه ديروز آنجا شنفت

 

عرق چون شتابان سرشك يتيم

خطوط خجالت به رويش نگاشت

 

لباس پر از وصله و ژنده اش

به روي تن لاغرش لرزه داشت

 

زبانش به لكنت بيافتاد و گفت

بني آدم اعضاي يكديگرند

 

وجودش به يكباره فرياد زد

كه در آفرينش ز يك گوهرند

 

چو عضوي به درد آورد روزگار

دگر عضو ها را نماند قرار

 

توكز..تو..كز...واي يادش نبود

جهان پيش چشمش سيه پوش شد

 

نگاهي به سنگيني از روي شرم

به پايين بيافكند و خاموش شد

 

در اعماق قلبش به جز درد و داغ

نمي كرد پيدا كلامي دگر

 

در آن عمر كوتاه پر خاطرش

نمي داد جز آن پيامي ديگر

 

((چرا احمدك كودن بي شعور))

معلم بگفتا با لحني گران

 

نخواندي چنين درس آسان بگو

مگر چيست فرق تو با ديگران؟

 

عرق از جبين احمدك پاك كرد

خدايا چه مي گويد آموزگار؟

 

نمي داند آيا كه در اين ديار

بود فرق ها بين دار و ندار؟

 

چه گويد، بگويد حقايق بلند

به شرمي كه از چشم خود بيم داشت

 

به آهستگي احمدك بينوا

چنين گفت با قلب آزرده چاك

 

كه آنان به دامان مادر خوش اند

ومن بي وجودش نهم سر به خاك

 

ندارند كاري بجز خورد و خواب

به حال پدر تكيه دارند و من

 

من از بيم اجبار و از ترس مرگ

كشيدم از آن درس ديروز دست

 

كنم با پدر پينه دوزي و كار

ببين شاهدم دست پر پينه ام است

 

معلم بكوبيد پا بر زمين:

به من چه كه مادر ز كف داده اي

 

به من چه كه دستت پر از پينه است...

رود يك نفر پيش ناظم كه او

 

به همراه خود يك فلك آورد

دل احمدك سخت آزرده گشت

 

چو او اين سخن از معلم شنفت

ز چشمان كور سوئي جهيد

 

به يادش آمد شعر سعدي و گفت

كنون يادم آمد بگويم تو را

 

تأمل خدا را تأمل دمي

تو كز مهنت ديگران بي غمي

نشايد كه نامت نهند آدمي

 

 


نظرات شما عزیزان:

آتوسا
ساعت17:34---13 بهمن 1390
سلام
وبلاگت عاليه

خيلي باحاله
مطالبت 20ه


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: Mohammad shamshiri تاريخ: پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

ما شقايق هاي باران خورده ايم سيلي ناحق فراوان خورده ايم ساقه احساسمان خشكيده است زخمها از باد و طوفان خورده ايم

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to yourland.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com